۱۳۹۴ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

دستکاری کردن وحی توسط سلمان فارسی

سلمان رشدی در کتابش در خصوص دستکاری کردن وحی توسط سلمان فارسی
      
سلمان رشدی در کتابش در خصوص دستکاری کردن وحی توسط سلمان فارسی مینویسد :  مقصود از «ماهوند» دراین نوشتار محمد است . این لقبی بوده که اروپائیان درجریان جنگ های صلیبی به محمد داده بودند . سلمان رشدی ازقول سلمان فارسی ، که به عقیده ی او نویسنده ی واقعی قرآن است ، چنین می نویسد : » نخست تغییرات جزئی : … هر زمان که ماهوند ( همان محمد ) آیه ای را بازگو می کرد که درآن خدا با عناوین سمیع و عالم توصیف شده بود ، من می نوشتم عالم و علیم . جالب اینجاست که ماهوند این دستکاری را متوجه نمی شد . بهرحال درحقیقت این من بودم که کتاب را می نوشتم یا آنرا دوباره نویسی می کردم و کلام خدا را بازبان کفرآمیزخود می آلودم . ولی اگر ، به فضل الهی ، کلام بی مقدار من نمی توانست از وحی پیامبرخدا تشخیص داده شود ، معنای این چه بود ؟   این چه چیزی درمورد کیفیت آیت پروردگار بیان می داشت ؟ ببینید سوگند می خورم من دربرابر روح خود لرزیدم . یک آدم زرنگ حرامزاده بودن و درمورد یک کارمسخره حالت نیمه مشکوک داشتن یک چیز است و درک این مطلب که حق باشماست کاملاً چیز دیگر . گوش کنید ! من مسیر زندگی خود را بخاطر آن مرد عوض کردم . کشورم را ترک نمودم ، جهان را درنوردیم و دربین جماعتی رحل اقامت افکندم که بخاطرآنکه نجاتشان دهم مرا یک خارجی بزدل خائن می نامند ، کسانی که مرا آنطورکه هستم نمی پذیرند . ولی مهم نیست . حقیقت آن است که زمانی که نخستین تغییر جزئی را بعمل آوردم و بجای سمیع علیم نهادم انتظار داشتم وقتی که دوباره آنرا برای پیامبر می خوانم به من بگوید سلمان ترا چه می شود ، آیا گوش شنوای خود را ازدست داده ای ؟ و من بگویم آه خدای من اشتباه مختصری شده است . چطورممکن است ؟ و خودم را اصلاح کنم . ولی چنین اتفاقی نیفتاد و من به کتابت وحی ادامه می دادم و هیچ کس هم متوجه نمی شد و من هم شهامت آنرا نداشتم که آنرا ازخود بنامم . می توانم به شما بگویم که من یک خرمقدس بودم . همچنین من بیش از هر زمان دیگر اندوهگین بودم . بنابراین مجبوربودم که این عمل را ادامه دهم . فکرکردم ، هرکس می تواند اشتباه کند ، شاید او برای یک بار مطلب را فراموش کرده است . بنابراین باردیگر مطلب مهم تری را تغییردادم . او گفت نصارا من نوشتم یهود . حتماً متوجه خواهد شد ، چطور ممکن است نشود ؟   ولی وقتی آن سوره را برایش خواندم سرتکان داد و با متانت ازمن سپاسگزاری کرد و من درحالی که اشک در چشمانم حلقه بسته بود از چادر او بیرون رفتم . بعد از این واقعه می دانستم که به آرزوهای زندگی من دریثرب ( مدینه ) چیزی باقی نمانده است ولی مجبور بودم به این عمل ادامه دهم . برای مردی که درمی یابد که به روح اعتقاد دارد هیچ تلخ کامی بالاتر از این نیست . می دانستم که فرو خواهم افتاد ، ولی او نیز با من سقوط می کرد . بنابراین به کارشیطانی خود ادامه دادم تا روزی که یک سطرکامل ازنوشته های خودم را برایش خواندم . او را دیدم که اخم کرد و سرش را تکان داد گوئی ذهن خود را پالوده می ساخت . سپس به آرامی ، ولی با اندکی تردید ، سرش را به تصدیق تکان داد . می دانستم که به لبه ی پرتگاه خواهم رسید و اگربار دیگرکل کتاب را باز نویسی کنم او همه چیز را خواهد فهمید .»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر