سلمان رشدی در کتابش در خصوص دستکاری کردن وحی توسط سلمان فارسی
سلمان رشدی در کتابش در خصوص دستکاری کردن وحی توسط سلمان فارسی مینویسد : مقصود از «ماهوند» دراین نوشتار محمد است . این لقبی بوده که اروپائیان درجریان جنگ های صلیبی به محمد داده بودند . سلمان رشدی ازقول سلمان فارسی ، که به عقیده ی او نویسنده ی واقعی قرآن است ، چنین می نویسد : » نخست تغییرات جزئی : … هر زمان که ماهوند ( همان محمد ) آیه ای را بازگو می کرد که درآن خدا با عناوین سمیع و عالم توصیف شده بود ، من می نوشتم عالم و علیم . جالب اینجاست که ماهوند این دستکاری را متوجه نمی شد . بهرحال درحقیقت این من بودم که کتاب را می نوشتم یا آنرا دوباره نویسی می کردم و کلام خدا را بازبان کفرآمیزخود می آلودم . ولی اگر ، به فضل الهی ، کلام بی مقدار من نمی توانست از وحی پیامبرخدا تشخیص داده شود ، معنای این چه بود ؟ این چه چیزی درمورد کیفیت آیت پروردگار بیان می داشت ؟ ببینید سوگند می خورم من دربرابر روح خود لرزیدم . یک آدم زرنگ حرامزاده بودن و درمورد یک کارمسخره حالت نیمه مشکوک داشتن یک چیز است و درک این مطلب که حق باشماست کاملاً چیز دیگر . گوش کنید ! من مسیر زندگی خود را بخاطر آن مرد عوض کردم . کشورم را ترک نمودم ، جهان را درنوردیم و دربین جماعتی رحل اقامت افکندم که بخاطرآنکه نجاتشان دهم مرا یک خارجی بزدل خائن می نامند ، کسانی که مرا آنطورکه هستم نمی پذیرند . ولی مهم نیست . حقیقت آن است که زمانی که نخستین تغییر جزئی را بعمل آوردم و بجای سمیع علیم نهادم انتظار داشتم وقتی که دوباره آنرا برای پیامبر می خوانم به من بگوید سلمان ترا چه می شود ، آیا گوش شنوای خود را ازدست داده ای ؟ و من بگویم آه خدای من اشتباه مختصری شده است . چطورممکن است ؟ و خودم را اصلاح کنم . ولی چنین اتفاقی نیفتاد و من به کتابت وحی ادامه می دادم و هیچ کس هم متوجه نمی شد و من هم شهامت آنرا نداشتم که آنرا ازخود بنامم . می توانم به شما بگویم که من یک خرمقدس بودم . همچنین من بیش از هر زمان دیگر اندوهگین بودم . بنابراین مجبوربودم که این عمل را ادامه دهم . فکرکردم ، هرکس می تواند اشتباه کند ، شاید او برای یک بار مطلب را فراموش کرده است . بنابراین باردیگر مطلب مهم تری را تغییردادم . او گفت نصارا من نوشتم یهود . حتماً متوجه خواهد شد ، چطور ممکن است نشود ؟ ولی وقتی آن سوره را برایش خواندم سرتکان داد و با متانت ازمن سپاسگزاری کرد و من درحالی که اشک در چشمانم حلقه بسته بود از چادر او بیرون رفتم . بعد از این واقعه می دانستم که به آرزوهای زندگی من دریثرب ( مدینه ) چیزی باقی نمانده است ولی مجبور بودم به این عمل ادامه دهم . برای مردی که درمی یابد که به روح اعتقاد دارد هیچ تلخ کامی بالاتر از این نیست . می دانستم که فرو خواهم افتاد ، ولی او نیز با من سقوط می کرد . بنابراین به کارشیطانی خود ادامه دادم تا روزی که یک سطرکامل ازنوشته های خودم را برایش خواندم . او را دیدم که اخم کرد و سرش را تکان داد گوئی ذهن خود را پالوده می ساخت . سپس به آرامی ، ولی با اندکی تردید ، سرش را به تصدیق تکان داد . می دانستم که به لبه ی پرتگاه خواهم رسید و اگربار دیگرکل کتاب را باز نویسی کنم او همه چیز را خواهد فهمید .»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر